قسمت هفتم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 24906
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 3
:: بازدید ماه : 52
:: بازدید سال : 3663
:: بازدید کلی : 24906

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت هفتم
سه شنبه 1 اسفند 1391 ساعت 19:14 | بازدید : 1564 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

اسم پسرخاله ام سیاوش بود ) . سیاوش گفت : چه خبرا ؟؟؟ چیکار میکنی با دخی هاااااا؟

یه لحظه خنده شدیدی اومد سراغم نتونستم وایستم . یهو قهقه زدم . انگار یه جوک شنیده بودم .

سیاوش گفت : هاااااااا . دیدی ؟؟؟ حتما تو یه چیزیت هست . بگو ببینم اسمش چیه ؟؟؟ چه شگلیه . با

خنده گفتم : چی میگی ؟ واسه خودت میبری و میدوزی ... نخواستم بگم که عاشق یکی شدم . فکر

میکردم بگم بهم میخنده . آخه تا حالا عاشق نشده بودم . تصمیم گرفتم نگم .

به سیاوش گفتم : تو چی ؟؟؟ مال تو اسمش چیه . گفت : یگانه .  گفتم : کیه . کجا زندگی میکنن .

سیاوش که آدم رکی بود همه چیز رو بهم گفت حتی چند بار هم رفته بودن بیرون . من گفتم : خب بازم

از یگانه جونت بگو . چی بهش میگی ؟؟ چه جوری حرف میزنی باهاش ؟

این سوال ها رو واسه این میپرسیدم که بتونم اشکال های خودمو برطرف کنم .

بعد همین جور تو اتاق نشسته بودم و داشتم حرفای سیاوش رو گوش میدادم . کنار پنجره رفتم و پرده

ها رو کنار زدم . هوا تاریک تاریک بود و چراغ های اتاق مینا هم روشن بود . انگار داشت درس میخوند .

مهمونا رفتن و فردا صبح زود پا شدم . درس هام عقب افتاده بودن . چون دیشب نتونستم بنویسم . اونا

رو نوشتم و راه افتادم برم مدرسه .

جلوی راهم مینا رو دیدم . سلام داد و گفت رضا صبر کن کارت دارم ...

به علی و مرتضی گفتم شما جلوتر برید من میام . علی و مرتضی یه خورده رفتن جلو و وایستادن . البته

علی خواست که مرتضی هم بایسته .

مینا کیفش رو باز کرد و یه کاغذ تا شده بهم داد . یه کاغذ طرح داری بود . به رنگ صورتی کمرنگ . من

وقتی اون کاغذ رو دیدم فهمیدم که یه نامه ست . به احتمال خیلی زیاد نامه عاشقونه ست .

گفتم ؟ این چیه ؟ گفت بگیر بخونش بعدا شب بهم اس بزن . و نظرت رو دربارش بگو . زود نامه رو انداخت

و رفت . منم گرفتم و یه جور گرفتم که علی فکر بدی نکنه ...

از اون جایی که میدونستم علی گیر میده ازم پرسید اون چیه رضا ؟؟؟ گفتم هیچی مینا یه تحقیقی

نوشته که ازم خواست ببینم خوبه یا نه . منم گفتم وقتی از مدرسه برگشتم بعضی جاهاشو اصلاح

میکنم و بهش میدم .

علی دیگه چیزی نپرسید . من تو دلم یقین پیدا کردم که علی بازم ناراحت شده . منم دیگه بهش چیزی

نگفتم . مرتضی علی رو کشید طرف خودش و یه چیزایی میگفت . فکر کنم داشت یه فیلمی رو واسش

تعریف میکرد.

اون روز من خودم نخواستم جلوی راه نگین رو ببینم . چون دلم میخواست یه چند روزی از اون دیدار اول

بگذره تا یه خورده دلمون واسه هم تنگ شه تا دیدار بعدی خوب صحبت کنیم .

رفتیم مدرسه . تو کلاس بودیم . من از اونجایی که اون روز درس رو خوب خونده بودم .

داوطلبانه رفتم واسه حل تمرینات . و یه نمره خوب گرفتم . خیالم از اون درس راحت شد . آخه

نمیخواستم یه روز دیگه صدا کنه و من بلد نباشم و دردسر شه .

خلاصه اون روز انگار انرژی مثبت پیدا کرده بودم . برگشتم خونه و انگار تو چند ساعت دنیایی که من

حسش رو میکردم عوض شده بود . آخه اون لحظه ای که مینا نامه رو بهم داده بود یکی از همسایه ها

دیده بوده و به مامانم گفته بوده . مامان مینا هم خبردار شده بود .

رسیدم خونه . مامانم وقتی منو دید سرش رو تکون داد . گفتم چی شده ؟؟؟ هیچی نگفت . ترسیدم .

بازم گفتم : چی شده ؟؟؟؟

گفت : مثل اینکه داری از اعتماد من سوء استفاده میکنی ؟؟؟

گفتم مگه چی شده ؟ گفت : فلان کس میگه که امروز تو رو دیده که داری به مینا نامه میدی ؟؟؟ ( انگار

اونی که خبر آورده بوده اشتباهی دیده بوده ) من سرم رو انداختم پایین . خیلی ترسیده بودم . گفتم :

هر کی گفته بی خود گفته .

چند لحظه بعدش مامان مینا اومد در خونه مون . خدا رو شکر بابام هنوز نیومده بود خونه . مامانه مینا

گفت رضا رو صدا کن بیاد .

من شنیدم که به مامانم یواشکی گفت : کارش ندارم فقط میخوام باهاش حرف بزنم .

من رفتم و همون طور که سرم رو انداخته بودم پایین داشتم نصیحت هاشو گوش میکردم و تحمل .

دوست ندارم بنویسم چی ها بهم گفت . ولی اون لحظه من دیگه مردم و زنده شدم . یعنی کم مونده بود

از عصبانیت گریه کنم . برگشتم اتاقم و تو اتاقم یه عرق سردی رو بدنم حس کردم . انگار آب شده بودم .

خیلی آبروم رفت . دیگه من اون موقع فهمیدم اگه مامان مینا این طوری بهم جواب بده اون قضیه رو به

همه خبر میده . ولی از اونجایی که مامان مینا بهم میگفت بابای مینا هم خبر دار شده بوده .

زیر لب مینا رو نفرین میکردم .

دراز کشیدم رو تخت خواب . چند لحظه سکوت کردم  . بعد انگار عصبانیتم فروکش کرده بود . دلم خواست

اون نامه رو بخونم . گفتم : حالا که آبروم رفته بزار ببینم این دختره ی .... چی نوشته ؟؟

متن نامه اینطوری بود

"به نام خالق منو رضا ...

سلام رضا . ببخشید که دارم رک و راست باهات حرف میزنم ولی من مجبورم این حرفا رو بزنم . ولی تو

رو خدا قول بده به نامه ام نخندی . دیگه طاقت نیاوردم . دیگه باید اون چیزی که تو دلمه بهت بگم . رضا

چهارشنبه سوری سال قبل یادته . یادته که تو کوچه با بچه ها آتیش بازی میکردی ؟؟ اون روز خیلی بهت

علاقه پیدا کردم .

من از اخلاقت از خودت خوشم اومده . به خدا هر شب وقتی میخوام بخوابم اول اتاقت رو نگاه میکنم .

میخوام ببینم تو هم خوابیدی یا نه .

میدونم از کارهام ناراحتی . اصلا ... اصلا من دیگه حرف نمیزنم . باشه ؟؟ اصلا هر چی تو بگی . هر چی

تو بگی من اون کار رو میکنم .

رضا تو رو خدا . تو رو قرآن منو با حرفات اذیتم نکن . به خدا وقتی حرفایی میزنی که من تحقیر میشم

میام خونه سیر گریه میکنم . باور میکنی؟

به جون رضا هر وقت میریم مسافرت همش به فکر تو ام . دلم میخواد تو هم باشی . من هیچی

نمیخوام . من فقط تو رو میخوام . فقط تو رو ...

دوستدار تو مینا ... " (چون یه خورده از متن نامه خصوصی بود آخرهاشو ننوشتم . با عرض معذرت )

البته یه چند تا غلط املایی داشت . درست نمیدونم  . شاید خودش غلط نوشته بود تا نا مه اش خوب

جلوه کنه .

وقتی نامه رو خوندم یه آرامش عجیبی پیدا کردم . از همون آرامش هایی که بعد نماز سراغ آدم میاد ...

دلم نخواست نامه رو پاره کنم . گذاشتم لای دفتر خاطراتم .

بغض گلومو گرفت . پنجره رو باز کردم و خونه مینا اینا رو نگاه کردم . چراغ اتاقش روشن بود . بعد از چند

لحظه پنجره رو بستم . و دلم خواست یه آهنگی گوش بدم . اون شب با مامانم لج کردم . شام نخوردم .

یعنی روم نمیشد برم سره سفره . اون شب مینا بهم اس زد . گفت : خوندی ؟ من جوابشو ندادم .

انگار مامانم از کارهام ناراحت شده بود . و از اونجایی که خیلی مهربونه کاری به کارم نداشت . دیگه

محال بود مامانه مینا بزاره که مینا بیاد خونمون . غیر ممکن بود . و همین طور هم شد . مینا دیگه از اون

ماجرا به بعد خونمون نمیومد . فقط مامانش گه گاهی میومد و با مامانم حرف میزد .

فردای اون روز همه چی تغییر کرده بود . بیشتر افردا اهل محله که از ماجرا خبردار شده بودن باهام حرف

نمیزدند . یه جور دیگه بهم نیگاه میکردن . آخه من تو محله یه آدم مثبت بودم . نمیزاشتم کسی نسبت

بهم فکر دیگه ای بکنه .

اون روز خیلی روز نحضی بود چون بابای مینا تو مغازه یه سیلی بهم زده بود . آه....

دیگه باورم شد این فقط انسانه که میتونه در مدت چند ساعت اخلاق و طرز زندگیش عوض بشه . البته

در دیدگاه دیگران .

ولی من که خودم میدونستم بی گناهم و من به مینا نامه ندادم .

اون روز به علی ماجرا رو گفتم . نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت . بهش گفتم : من  دیگه نمیتونم به مینا

بگم که دوستش داری .

به مرتضی هم قضیه رو تعریف کردم. مرتضی یه خورده نصیحت برادرانه کرد . و گفت : ناراحت نباش . همه

چی درست میشه .

خیلی دلم میخواست اون روز نگین رو ببینم . و همین طور شد . به مرتضی گفتم با علی برین مدرسه

من کار دارم میام .

نگین رو دیدم . بازم با چندتا از دوستاش بود . بعد از حال و احوال پرسی . نگین بهم گفت : ناراحتی ؟؟؟

گفتم چیزی نیست .

نگین گفت : آقا رضا بهتر نیست دیگه همدیگه رو نبینیم ؟ گفتم : مگه چیی شده . ازم ناراحتی ؟ گفت :

نه اینجا جای خوبی نیست .

" فکر کنم نگین میترسید لو بره  " گفتم باشه پس میخوای یه پارک رو تعیین کن اونجا همدیگه رو ببینیم .

گفت : من نمیدونم خودتون هرکاری لازمه بکنین . گفتم : نکنه که وقتی جلوی راهتون سبز میشم

ناراحت میشین ؟؟

حرفی نزد . من تو دلم ناراحت شدم . گفتم : پارک ... چطوره ؟؟؟ چند لحظه سکوت کرد گفت : باشه .

نگین گفت : از این به بعد اگه همدیگه رو کمتر ببینیم بهتره ...

وقتی میخواستیم راهمونو از هم جدا کنیم گفتم : ببینم نگین خانوم میشه یه چیزی بهتون بگم ؟ گفت :

بفرما ؟

گفتم : میشه از این به بعد بهم " شما "نگید ؟ دوست دارم" تو "صدام کنی و دوستانه با هم حرف بزنیم .

دوست ندارم عین غریبه ها صحبت کنیم .

گفت : اشکال نداره . خوبه ...

دوسوتاش رو صدا کرد . و ازم خداحافظی کرد . وقتی چند قدمی رفتن . دوستاش شروع کردن به سوال

پیچ کردن نگین . منم برگشتم و به راه خودم ادامه دادم ...

 



|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
بــِ هویت در تاریخ : 1391/12/2/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
رزی در تاریخ : 1391/12/2/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/2/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
natalie در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: